• سرمو پائین انداختم واز اتاق زدم بیرون ازکی اینقدر نازک نارنجــی شدی؟هـــیچی بهت نگفته اشکت دمِ مشکته خجالت بکش جمع کن خودتودستی به چشمام کشیدمو راهموسمت بایگانی کج کردم صدای قدماشو پشت سرم تا وسطای سالن شنیدم ولی بعدش قطع شد،پرونده رو توی قفسه مـربوطه گزاشتمو به دنبال پرونده مالی94کلی گشتم یک ساعتی وقتمو گرفت تا ازلای کاغذباطله ها پیداش کنم،بدوبدو ازپلـه ها بالارفتم که محکم خوردم به یکی پام رولبه پله چرخیدوبرگه هاتوی هواچرخ خوردن وافتادن زمین،نزدیک بود پخش زمین بشم که محکم بغلم کرد سرموازتوی سینه ش بیرون اوردم کی غیر ازشروین میتـونست باشه؟دوتا دستام روی سینه ستربش محکم کردم،یه جاذبه ای داشت بغلش،بوی عطرتنش منو واداربه موندن توحـصار آغوش مردونه ش میکرد آروم شده بودم دیگه بغض نداشتم،بغضی که نمی دونستم دلیش چیه ولی تا شروین اونجورسرم دا توی گلوم چنبره زد،دستشو زیرچونه م گزاشت وسرمو بلندکرد نگاهم به چشمای مشکیش افتاد به سیاهی اسمونه شب،صداش توی گوشم پیچید:
  • حالت خوبه؟فقط تونستم سرموت بدم به خودم اومدم ودستاموازروی سینه ش برداشتم ولی تاخواستم ازش فاصله بگیرم،توهوا دست وپازدم،دوباره دستاشو دورشونه هام حلقه کرد گیج نگاهش کردم که گفت:
  • کجامیری میخوری زمین!.اصلا حواسم نبود پشت سرم پله س میخواستم عقب برم!یکم خودموکشیدم کنار که دستاشو ازدورم بازکرد ونگاهی به پرونده ی پخش وپلاشده ی روی زمین کرد ونشست تابرگه هاروجمع کنه،نشستم کنارش نگاهش اومد بالا توی چشمام قفل شد اب دهنمو قورت دادمو شرمنده نگاهـش کردمو سریع نگاهمو گرفتم ومشغول جمع کردن برگه هاشدم،همزمان دستمون سمت یه برگه رفت وتوی مسیر برخوردِ دستامون رعشه به تنم انداخت لرزیدم سریع رومو ازش برگردوندم ولی صداشو شنیدم:

بروبالا خودم جمع میکنم!.بدوبدو ازپله هارفتم بالابماند که عین دست وپاچلفتی ها دو_سه بارپام پیچ خورد  جلوی در اتاقم نفس حبس شده موبیرون دادم و وارد اتاقم شدمازحموم که بیرون اومدم به سراغ انتخاب لباس رفتم آدرس رستوران رو برام فرستاد دلم واسه الی جونم تنگ شده بود سریع یکی ازمانتوهای ضخــیممو پوشیدم وراهی رستوران شدم روزای آخر اسفند رو دوست داشتم هوای مرطوبی که بوی بارون میداد و شوق و ذوق غیرقابل وصفی که مردم برای خرید وسایل نو برای سال نـو داشتن4روزتا عید مونده بود البته امروزم که تموم شدمیشه گفت3روزمیخواستم برای فردا مرخصی ساعتی بگیرم تابه خرید عیـدم برسم وبعدهم برم ملاقات دلساوملینا و البته حشمت،دلم براش تنگ شده بود میخواستم سال نو روبهش تبریک بگم البته دلساوملیناروکه پس فردا آزاد میکنن من میرم براشون فردا لباس ببرم خـواستن ازاد بشن لباس داشته باشن بپوشن!چقدر ازمهراب ممنون این لطفش بودم خدامیدونس جلوی رستوران ازماشین پیاده شدم وقتی الی رو کنج سالن پشت یه میزچهارنفره که مهراب هم روبروش نشسته بوددیدم فهمیدم چقدردلم  براایـن دخترکوچولو  دوست داشتنی تنگ شده بود باقدمای بلندخودموبهش رسوندمو محکم بغلش کردمو بوسیدمشاون شب هم باحرفای تکراری گذشت ضمن اینکه مهراب یه سری نکات بهم گفت ویادآورم شدکه باید لحظه به لحظه اتفاقاتی که توی شرکت میفته برای اون ودوستاش توضیح بدم واگه اتفاق مــشکوکی یاچیزی روفهمیدم بهش خبربدم،استرس بدی به دلم چنگ میزد ولی راهی بود که دوست داشتم انتخابش کنم بهتراز زنـدان بود پشتم به پلیس گرم بود.فرداصبحش هم باکلی عِزوالتماس ازشروین2ساعت مرخصی گرفتم،یکم خرت وپرت ورخت ولباس برای خودم ودلساوملیناکه خوشبختانه سایزشونومیدونستم خریدم وریختم توماشین وراهی زندان شدم  وبعدازملاقات دلساوملینا نوبت به حشمت رسید خیلی دلم براش تنگ شده بود وقتی دیدمش اوج دلتنـگی روحس کردم اشک تو چشمام جمع شده بودجای مادرنداشته م بود میخواســتم کمک کنم اون هم ازادشه ولی اون قتلش عمدبود ازطرفی خودش هم نمیخواست بیاد بیرون انگارجایی نداشت دوست هم نداشت منـت من به سرش باشه ودعوت منم نپذیرفت که بیاد خونه م گرچه مطمئن بودیم حکمش حبس ابده وتا ابدتغییرنمیکنه


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کتاب کودک من گروه آموزشی علیرضا صبوری وبلاگ شخصي محمدعلي مقامي معرفی کسب و کارهای اینترنتی پر سود PSYCHI مرجع مقالات رسمی سئو Troy . کانی