• حاضرید؟.هّه!کدوم مجـرم وفراری رودیده بودی که اینجوری واسش دعوت نامه بفرستن؟دیگه داشتم دیونه میشدم خلاف وگناه من چی بود؟هیچ حرفی درجواب سوال تو ذهنم نداشتم!سرد نگاهش کردم امیدداشتم ازسردی نگاهم یخ بزنه،چراشو خودمم نمیدونم!ازجام پاشدم بیخیال طی کن درنا دیگه وقت تسلیم شدنه!مگه تموم عمرم تسلیم حرف ودستورات این و اون نشدم،این بارم تسلیم شهابی!هیچوقت حق انتخاب بامن نبود ایندفعه هم راحت کیش ومات میشم از صحنه ی نبردی که من حتی نقش مهره سربازهم نداشتم!چـیزی برای ازدست دادن نداشتم نه کسی منتظرم بود برگردم نه نظرم برای کسی اهمیت داشت مثل کاوه وکامی نبودم که کسی منتظردستوراتم باشه،حالابیاثابت کن گناه بی گناهـیتومنی که فقط بخاطرتنهانبودن همراه داداش وشوهرم شدم!کی جزخدامیدونست که آزارم به یه مورچه هم نرسیده بود!بزارقضاوتم کنن.روبـروش قرارگرفتم زل زدم توچشمای سـردش تابگم حاضرم،رنگ نگاهش عوض شده بود دیشب چشماش مشکی بودن وحالاتوی نور طوسی!به من چه.لبموبازبون خیس کردم،مسکنا دهنموخشک کرده  بودن:
  • حاضرم.با صدای الی که اسمـمو صدا میزد برگشتم،اشک توی چشمای مظلوم وخوش رنگش جمع شده بود روی دوپام زانوزدمودستاموازبغل بازکردم،دویدسمتم محکم به خودم فشردمش،دوسش داشتم تنها عاملی که تو این چندوقت لبخندبه لبم میاورد هرچند محو،هرچندکم!مطمئن بودم دلم براش تنگــــ میشه.کاش میتونستم از سرهنگ بخوام اونو به دیدنم بیاره کاش این همه فاصله بینمون نبود.آروم گونه ی خیسش رو بوسیدم و زمزمه کردم:
  • گریه نکن عزیزدلِ خاله،قول میدم زودبه زودهمو ببینیم!.الی بادستای کوچولوش دستاموگرفت وگفت:
  • دلم برات تنگ میشه.تاخواستم چیزی بگم با مِن مِن گفت:
  • می،میتونم ما،مان صدات کنم؟!چیزی روبه زبون اوردکه نه تنهامن بلکه سرهنگم ازشنیدنش جاخورد،فکر گفتن چنین حرفی به ذهن معیوبمم خطورنکرده بود،مخم ارور میداد هنگ کرده بودم چندبار دهنمو مثل ماهی بازوبسته کردم ولی کلامی ازش خارج نشدنگاهم به نگاه خشک وجدی وتوأم بااخم سرهنگ گره خورده بود چی جواب این بچه رومیدادم میگفتم نه؟ناراحت میشدمیگفتم بله؟که چی؟لبخندمهربونی زدم که بیشتر شبیه زهرخند بود:
  • عزیزم من فقط میتونم یه خاله مهربون برات باشم
  • چــــه اشکالی داره اگه مامان صدات کنم؟برات چه فرقی میکنه؟فقط مامان یکم نزدیکتر وصمیمی تره!من چمه امروز؟که این بچه6ساله باعث میشه سریع هنگ کنم این حرفا واسش زیادی بزرگ بود،یکم لبامو روی هم فشردم که صدای سرهنگ بلندشد:
  • الی خاله رو اذیت نکن مادیگه بایدبریم بروتو اتاقت!ایندفعه این الی بودکه گونه مو بوسید ودرحالی که ازم دورمیشد دست ت میدادوباخنده میگفت:
  • خدافـظ مامانی!.ازپله هابالامیپرید،هنوزگیج ومنگ روی زانوهام نشسته بودم سایه سرهنگ که افتاد روم بدون اینکه به روی خودم بیارم پاشدم وجلوترازاون ازسالن بیرون زدم.ماشین که حرکت کردازپنجره نگاهمو روی مردمی که در رفت وآمد بودن میچرخوندم چقدر آسوده خاطرو سبک بال کودکی که دست تو دست مادرش کنارمغازه اسباب بازی فروشی به یه عروسک اشاره میزد و میخندید،چه قدر عاشقانه دستای گره خورده پیرمردوپیرزنی که ازعابرپیاده آروم وباآرامش کنارهم گام برمیداشتن،اون دست هابهم چشمک میزدبد بختیموبه رخم میکشیدحتی یه بار اینجوری عاشقونه دستای کامی رونگرفتم،توی خیابون بائاش همـقدم نشدم  ،چه حقیرانه دخترکی که باآرایشی غلیظ وزننده گوشه ی خیابون وایساده بود برای تن فروشی.
  • خسته نشــــدی اینقدر مردمو دید زدی؟سرهنگ بود،حواسش پی منه؟نگاهمو روی صورتش چرخوندمو نفسمو باصدابیرون دادم وگفتم:
  • نه تنهاکاری که خسته م نمیکنه همینه،اونارومیبینم وبا خودم مقایسه میکنم،توی لبخند اون دختربچه شادی و ارامش هست به خودم نگاه میکنم چیزی که خیلی وقته ندارم،پشت اون دستای گره خورده عشق هست حسی که توعمرم تجـربه ش نکردم من حتی به شوهرمم تحمیل شدم وحالاپا پِـــیِ یه عادتیم!اما خیلی چیزاهم تو زندگی من هست که تو زندگی اونا نیست،همین که دختری رو میبینم که از شدت فقریا شایدم ذلت تن به هرزگی میده به خوشبختی خودم امیدوارمیشم،مهم نیس بقیه راجبم چی فکرمیکنن مهم نیس الان شما منو به چشم یه فراری میبینی مهم نیس قراره تقاص بی گناهیمــو پس بدم مهم اینه که خودم میدونم بی گناهم!بالاخـره بهتون ثابت میشه.سرهنگ راهنما زد و به چپ پیچید نیم نگاهی بهم انداخت،سردی نگاهشو حس نکردم دیگه تامغز استخونم نفوذنکرد عوضش یه کوچولو نورگرمابه دلم تابید:

شنیدی میگن ظاهر زندگی بقیه رو با باطن زندگی خودتون مقایسه نکنین؟من شمارومتهم نمیدونم ولی بنظرم برای اینکه تقاص بی گناهیتو پس ندی باید بگی داداشت کجاس درســته بابی گناهیت اونارو همراهی کردی جرمت همینه بی گناهی!نباید همراهیشون میکردی.پوزخندی به حرفش زدم چی میدونست از زندگی من؟ ازاینکه ازترس دوباره تنهاشدن مجبوربودم همراه داداشم باشم مجبوربودم دم نزنم به کسی نگم ازکارو بارشوهرو داداشم یه بار تنهاشدم بسم بودیه بارباباومامانمو همراهی نکردم برای همیشه ازدست دادمشون دیگه بسم بود قسم خورده بودم تا پای جونم با داداشم میمونم تو دلم قسم خورده بودمجوابی واسه سرهنگ نداشتم سعی کردم بغضمو پشت نقاب بیخیال وسردم پنهون کنم!جلوی کلانتری زد رو ترمز وبرگشت سمتم برای اولین بار مستقیم زل زدتوچشمام


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

گیلان لند - گیلان لندز - فروش زمین در گیلان و شمال مهمترین استراتژی های سئو وردپرس در سال 2020 Kathy دنیای کامپیوتر درب ضد سرقت فیلتر شنی FRP فروشگاه انلاین اینترنتی بررسی ماشین کنترلی های خاص لا حول و لا قوه الا بالعشق