قسمت دوم:
درنا آروم چشماشـوبازکرد،سرش به شدت درد میکرد،نگاهی به اطرافش انداخت دیوارای سفید بیمارستان در نظرش غریب بودن اون اینجا چیکارمیکرد؟!پرستاری باروپوش سبزمخصوص بیمارستان واردشد وبه ترکی چیزایی ازدرناپرسید که جوابش سکوت درنابودباگیجی به اطرافش نگاه کردوبه خودش فشارآوردوسعی کردچیزی روبه یادبیاره اون وکامـی و ملینا توی ماشین بودن،خب؟توی راه آنکارا بودن،شب بود،نیمه شب!خب بعدش چیشد؟درنا ازخواب بیدارشدو نور!آره یه نورزیادی به چشماش برخوردکردن واون کامیون!حالاکامی کجابود؟ملینا؟یهو سرجاش نشست که سرُم تو دستش کشیده شد بی هوا "آخ"بلندی گفت که پرستاردویدداخل وبازترکی صحبت کرد،درناچیزی متوجه نمیشدسعی کردبه خودش مسلط بشه و انگلیسی بپرسه:
- شوهرم وخواهرش کجان؟.ولی انگارزیادموفق نبود چون پرستاربی توجه به اون،خوابوند روتخت ومسکنی بهش زدکه باعث شد خواب بره!.دفعه بعد که چشم گشود بادیدن مردخوش پوشی که روی صنــدلی کنار تخت نشسته بود،سعی کردبشینه وتعجبش وقتی بیشترشدکه مردبه فارسی گفت:
- راحت باش!.ابروهاش پریدن بالا،رگبارسوالاش شروع شد با دهن خشک به سختی میتونست سوال کنه ولی بدون اینکه درخواست اب کنه پرسید:
- شُما کی هستین؟.ترس توی تک تک سلولای بدنش غوغا میکرد،وجـودش میلرزید ازاینکه این مرد براش خبرهای بدی داشته باشه اب دهنشو قورت دادوبدون اینکه فرصت پاسخ به مرد بده سریع پرسید:
- خبری ازشوهرم دارین؟!.مرد باپوزخند محوی کنج لبش پاشد وپشت به درنابه سمت پنجره وایساد تی به پرده داد وپنجره روبازکرد نفسی تازه کردوصدای بَم وکلفتش توی اتاق پیچید:
- مهرابم،مهراب شهابی!.چنان لرزی به تن درنا افتاد از اونچه که می ترسیدسرش اومده بود باصدای لرزونی سعی کرد ازحال بقیه مطلع بشه:
- سَ،سرهَـ،هنـگ؟سرهنگ شَ،شهابی؟شُم،شما ای،اینجاچ،چکارمیکنید؟.سرهنگ باهمون پوزخندقبلی بر گشت سمتش وگفت:
- فکرکنم،بازجویی.بانگاهی آکنده ازخشم به صورت مظلوم درنا زل زد درآن واحد تموم خشونتش پرکشیداز مظلومیت دخترلبخندی رولبش اومد،هرچندمحو!آن دخترچیزی دروجودش داشت که اونواز همگروهی های گستاخش جدا میکرد ارامشی داشت که ازلحظه ورودمهراب اونوحس کرده بودآرامشی درپس این چهره ی مضطرب نهفته بود که قلب مهرابُ ارومتر ازهمیشه میکرد پس بگوچرا دخترکش دراین چندروز وابسته خاله درناشده بود ودلش بهونه ی اونو میگرفت به پدرش گفته بود ازفداکاری های خاله دُرناش!درنا ازنگاه خیره مهراب کلافه سربه زیر انداخت وگفت:
- شما ازبقیه بچه هاخبردارید؟!.مهراب بالحن ملایمتروهمچنان جدی گفت:
- تصادف کردید،همسرتون توی کماست ضربه شدیدی به سرشون وارد شده،خواهرشون هم یه دست و پاش شکســـته امامتاسفانه برادرتون به همراه همسرش فرارکردن ومن اینجام تاازشمابازجوی کنم مقصدشون کجاس؟ میدونیدکه دیریازود دستگیرمیشن؟پس این وسط به نفع شماست که باماهمکاری کنین تاجرمتـــون سنگینتر نشده.درنا باچشمای اشکی وچونه ی لرزونی که انگار اماده گریه بود به مهراب زل زدوفقط گفت:
- بایدکامی رو ببینم!
***
درباره این سایت