• درنا باصدای آروم الی پاشد
  • خاله؟بیدارشو،رسیدیم خاله؟.آروم لای چشماشو باز کرد وزیرچشمی نگاهی به اطرافش انداخت از دیدن صندلی خالی کنارش همه چیز یادش اومد صـــاف نشست که نگاهش به مهراب افتاد بیرون ماشین پشت به اوناوایساده بودومسئولیت بیدارکردن درناروبه عهده الی گذاشته بود،باخودچیزی زمزمه کردکه مهراب نشنید خاک توسرت درنا ای وای آبروم رفت همش اثراین مسکنای لعنتیه خواب آورن!سریع پاشدتا پاشوازماشین بیرون گذاشت دستی به مانتوش کشید تاصاف وصوف بشه،خوب بود که مانتوش توی تصادف پاره پوره نشده بودیکم خونی شده بودکه اونم  درنا شسته بودش حالابایدبه فکرلباس وخوردوخوراک هم باشه!مهراب بعدازگرفتن پاکتای پاپ کُرن بهشون پیوست وسه تایی همقدم شدن!چقدر از دورخانواده خوشبختی به نظر میرسیدن،فکری که به ذهن مهراب هم نفوذکرده بودالبته بااندکی تغییرکه چه این لحظه خوشبخت بــنظرمیرسه  خیلی وقت بودباکسی سینما نرفته بود،این لحظه رودوست داشت نه بخاطرحضوردرسینماشاید بخاطرهمراهی با درنا ودخترکش کسی ازدلش چه خبری داشت؟!درنا آرام روی پنجــــمین صندلی ردیف سوم جای گرفت از شانس خوبه الی با اینکه همین الان بلیط گرفته بودن ولی فیلم،فیلمه کودک و نوجوان بود،البته زبان اصـــلی (ترکی)که بعیدبوداِلی چیزی ازفیلم فهمیده باشه!فقط الکی خوشحال بودازبابت اینکه خاله درناوپدرش کنارش بودن.پدرش که همیشه ی خداسرکار وماموریت بود ازوقتی هم که یادش میومدمادربالای سرش نبود الـی1 ساله بودکه مادرش بدست کاوه کشته شد!البته اینوهنوزه که هنوزه مهراب نفهمیده بود که قاتل زنش کیه؟! حدس هایی زده بودامافقط درحدهمون حدس!الی ازهمون بچگی پیش عمش بزرگ شده بودوعقده ی گردش خانوادگی به دلش بودوحالا اینجا،این دلیل خنده های سرخوشش بود،حضوردرکناردرناومهراب!و امامهـراب که بی حوصله به گوشه ای از پرده سینما زل زده بودو درنا که اصلاحواسش اینجا نبود،پاکت پاپکُـرن رو به سمتشون گرفت و مشغول شدند آخرهای فیلمی که چیزی ازش نفهمیدخواب رفت وسرش روی سینه درنا افتاد،نگاه مهراب برگشت سمتشون،خواست الی روبیدارکنه که درنا باصدای ارومی گفت:
  • بزارید بخوابه!.مهراب نفسشوبیرون دادوازجابرخاست وگفت:
  • توماشین منتظرم!.یعنی حتی نمیخواست بچه شو بغل کنه ببره؟!درنایکم جابجاشدتاتونست دستشو دور الی حلقه کنه واونوبغل بگیره آروم بلندش کردوبیرون رفت،رفتاربیش ازحدسردِمهراب باعث شده بودکه یکم بهش بربخوره!تاالانش هم بخاطر الی تحمل کرده بود،الی رو اروم روی صندلی عقب خوابوند وبا خداحافظی زیرلبی درماشین روبست وازماشین فاصله گرفت،مهراب خونسرددنده عقب گرفت ودورشد!ودرناباخودفکرکردعجب ادم مزخرفی!یه تعارف خشک وخالی نکردمیرسونمت!اصلا اون به کنار زبون تودهنش نداره خداحافظی کنه یاحداقل یه بوق بزنه!آدم گنده دماغ!بیــخیال فحش دادن به سرهنگه اخمو شد و راه خودشو گرفت وشروع کردعابرو مترکردن حتی نمیدونست کجاست،آنکارا؟یایکی ازشهرهای اطرافش؟حتی گوشیش هم توی تصادف به فنارفته بودهوفی زیرلب گفت وبه یکی ازمغازه های کبابی همون اطراف رجوع کرد خداروشکرکردکه مرده به زبان انگلیسی هم کمی تاقسمتی اشنایی داشت ومتوجه شد طبق حدسیاتش اینجا آنکارابود،همونجاشامش رو هم خوردحالابایددنبال جایی برای موندن میگشت ای باباکاش حداقل توبیمارستان بهش جامیدادن اه مرخص شدنش توی این شرایط چه صیغه ای بودکاش حداقل ملینارو هم مرخص کرده بودن تا دوتایی پولاشونو باهم یکی میکردن ویه فکری به حال هم میکردن هیچ کارت بانکی براش نمونده بودیکیش که همچنان تو وسایلـش توویلای کاوه بودناسلامتی قراربودبرگردن اون یکیم که لابدتوی تصادف گم شده بودهمون یه ذره پول دستی هم که داشت شانس اورده بودتوی جیب لباسش بودن!آه از نهادش بلندشد حالاچجوری مهمان خانه یاهتل پیداکنه توی این شهردرندشت؟کل پولش هم که برای بیمارستان داده بود این چنــدرغاز که پول یه تاکسی هم نمیشد باز به خودش نهیب زد ادم کم عقل وقتی پول نداری گوه میخوری مغروربازی ازخودت نشون میدی اون سرهنگه که میخواست بپردازه چرا نگذاشتی هان؟حالا بکــــش خاک تو مخت!با دیدن پارکی که دست راستش قرارداشت وارد پارک شد روی اولین نیمکت ورودی نشست ازترس وسرما تنش مثل بیدمیلرزید عجب غلطی کردما!زانوهاشو بالااوردودستاشو دور زانوهاش قلاب کرد،دوسه تاجوون که ازسمت چپش تلو تلوخوران میومدن معلوم بودحال خوشی ندارن،سعی کردسرشوتاحدممکن تویقهش پنهون کنه بلکه اونانبیننش از ترس دستاشو دور بازوهاش محـکم کردوبیشتر توخودش فرورفت ولی انگار استتار کردنش هیچ نتیجه ای نداشت پسرهامتوجه ی اوشده بودن باقهـقه های مستانه وکریهه به سمتش اومدن موندن روجایزندونست در یه حرکت پاشد درحالی که از ترس روی پا بندنبود اومد شروع کنه به دویدن اما هنوز قدم ازقدم برنداشته بودکه یکی ازاونهامچ دستشوچسبیدبی هواجیغی زد،صدای یکیشون شنیده میشدکه به ترکی غلیظ میگفت:

اوه،یه پرنسس ایرانی!.درنا درست چیزی ازبگومگوهاشون نمیفهمید تموم سعیش درآزاد شدن ازچنگال اون پسربود،که محکم مچ دستش روچسبیده بودودریه حرکت آنی درناروتوی بغل کشیده بود ازبوی الکل حالت تهوع بهش دست داد،بامشت ولگدبه جان پسر افتادولی بی فایده بود،سه پسرزورمند هرچندمست وپاتیل ویه دختر بی کس ولاجون!دیگه ازبس بین پسرها دست به دست شده بود که سرگیجه گرفته بود اشک به پهنای صورتش روی گونه هایش جاری بود جیغی زدو دستان ظریفش راروی سرش گذاشت وروی زمین به زانو افتاد وتنها چیزی که روی لبهایش جاری بود وِرد"خدایا،کـمکم کن"بود!حالتی بین خواب وبیداری بود حس خلأداشت،حس سستی وکرختی،پرازتهی بی حسه بی حس!روی زمین افتاده بودوتو خود مچاله شده بود درحالی که پسرهاحلقه مانند دورش میچرخیدن ومیخندیدن اشکهایش مجال ترسیدن به اونمیدادن!چیزی نمیفهمید فقط یک آن ولوله ای بپاشد یکی مثل ژان والژان به دادش رسیده بود باقامتی بلندوقدی رشیدتموم پسرارو زد خودش هم کتک خورد ولی ازپای نیفتاد صورتش کبودبودنه ازشدت ضربات ازعصبانیت وغیرت مردانه ی ایرانی،ازلای چشمان خماروتار ازاشک فقط تونست صورت خونین ومالین مردروببینه ونتونه اصلا تشخیص بده کی هست؟


مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

هاست ایران Jessica game2b Games Center Audrey .. پارسی زی طراحی سایت ، سئو ،تبلیغات در گوگل شماره تلفن حمید پورپاک بهترین ها