لعنتی ترین حوالی



این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.


این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!

اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.

همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.


 

  • حاضرید؟.هّه!کدوم مجـرم وفراری رودیده بودی که اینجوری واسش دعوت نامه بفرستن؟دیگه داشتم دیونه میشدم خلاف وگناه من چی بود؟هیچ حرفی درجواب سوال تو ذهنم نداشتم!سرد نگاهش کردم امیدداشتم ازسردی نگاهم یخ بزنه،چراشو خودمم نمیدونم!ازجام پاشدم بیخیال طی کن درنا دیگه وقت تسلیم شدنه!مگه تموم عمرم تسلیم حرف ودستورات این و اون نشدم،این بارم تسلیم شهابی!هیچوقت حق انتخاب بامن نبود ایندفعه هم راحت کیش ومات میشم از صحنه ی نبردی که من حتی نقش مهره سربازهم نداشتم!چـیزی برای ازدست دادن نداشتم نه کسی منتظرم بود برگردم نه نظرم برای کسی اهمیت داشت مثل کاوه وکامی نبودم که کسی منتظردستوراتم باشه،حالابیاثابت کن گناه بی گناهـیتومنی که فقط بخاطرتنهانبودن همراه داداش وشوهرم شدم!کی جزخدامیدونست که آزارم به یه مورچه هم نرسیده بود!بزارقضاوتم کنن.روبـروش قرارگرفتم زل زدم توچشمای سـردش تابگم حاضرم،رنگ نگاهش عوض شده بود دیشب چشماش مشکی بودن وحالاتوی نور طوسی!به من چه.لبموبازبون خیس کردم،مسکنا دهنموخشک کرده  بودن:
  • حاضرم.با صدای الی که اسمـمو صدا میزد برگشتم،اشک توی چشمای مظلوم وخوش رنگش جمع شده بود روی دوپام زانوزدمودستاموازبغل بازکردم،دویدسمتم محکم به خودم فشردمش،دوسش داشتم تنها عاملی که تو این چندوقت لبخندبه لبم میاورد هرچند محو،هرچندکم!مطمئن بودم دلم براش تنگــــ میشه.کاش میتونستم از سرهنگ بخوام اونو به دیدنم بیاره کاش این همه فاصله بینمون نبود.آروم گونه ی خیسش رو بوسیدم و زمزمه کردم:
  • گریه نکن عزیزدلِ خاله،قول میدم زودبه زودهمو ببینیم!.الی بادستای کوچولوش دستاموگرفت وگفت:
  • دلم برات تنگ میشه.تاخواستم چیزی بگم با مِن مِن گفت:
  • می،میتونم ما،مان صدات کنم؟!چیزی روبه زبون اوردکه نه تنهامن بلکه سرهنگم ازشنیدنش جاخورد،فکر گفتن چنین حرفی به ذهن معیوبمم خطورنکرده بود،مخم ارور میداد هنگ کرده بودم چندبار دهنمو مثل ماهی بازوبسته کردم ولی کلامی ازش خارج نشدنگاهم به نگاه خشک وجدی وتوأم بااخم سرهنگ گره خورده بود چی جواب این بچه رومیدادم میگفتم نه؟ناراحت میشدمیگفتم بله؟که چی؟لبخندمهربونی زدم که بیشتر شبیه زهرخند بود:
  • عزیزم من فقط میتونم یه خاله مهربون برات باشم
  • چــــه اشکالی داره اگه مامان صدات کنم؟برات چه فرقی میکنه؟فقط مامان یکم نزدیکتر وصمیمی تره!من چمه امروز؟که این بچه6ساله باعث میشه سریع هنگ کنم این حرفا واسش زیادی بزرگ بود،یکم لبامو روی هم فشردم که صدای سرهنگ بلندشد:
  • الی خاله رو اذیت نکن مادیگه بایدبریم بروتو اتاقت!ایندفعه این الی بودکه گونه مو بوسید ودرحالی که ازم دورمیشد دست ت میدادوباخنده میگفت:
  • خدافـظ مامانی!.ازپله هابالامیپرید،هنوزگیج ومنگ روی زانوهام نشسته بودم سایه سرهنگ که افتاد روم بدون اینکه به روی خودم بیارم پاشدم وجلوترازاون ازسالن بیرون زدم.ماشین که حرکت کردازپنجره نگاهمو روی مردمی که در رفت وآمد بودن میچرخوندم چقدر آسوده خاطرو سبک بال کودکی که دست تو دست مادرش کنارمغازه اسباب بازی فروشی به یه عروسک اشاره میزد و میخندید،چه قدر عاشقانه دستای گره خورده پیرمردوپیرزنی که ازعابرپیاده آروم وباآرامش کنارهم گام برمیداشتن،اون دست هابهم چشمک میزدبد بختیموبه رخم میکشیدحتی یه بار اینجوری عاشقونه دستای کامی رونگرفتم،توی خیابون بائاش همـقدم نشدم  ،چه حقیرانه دخترکی که باآرایشی غلیظ وزننده گوشه ی خیابون وایساده بود برای تن فروشی.
  • خسته نشــــدی اینقدر مردمو دید زدی؟سرهنگ بود،حواسش پی منه؟نگاهمو روی صورتش چرخوندمو نفسمو باصدابیرون دادم وگفتم:
  • نه تنهاکاری که خسته م نمیکنه همینه،اونارومیبینم وبا خودم مقایسه میکنم،توی لبخند اون دختربچه شادی و ارامش هست به خودم نگاه میکنم چیزی که خیلی وقته ندارم،پشت اون دستای گره خورده عشق هست حسی که توعمرم تجـربه ش نکردم من حتی به شوهرمم تحمیل شدم وحالاپا پِـــیِ یه عادتیم!اما خیلی چیزاهم تو زندگی من هست که تو زندگی اونا نیست،همین که دختری رو میبینم که از شدت فقریا شایدم ذلت تن به هرزگی میده به خوشبختی خودم امیدوارمیشم،مهم نیس بقیه راجبم چی فکرمیکنن مهم نیس الان شما منو به چشم یه فراری میبینی مهم نیس قراره تقاص بی گناهیمــو پس بدم مهم اینه که خودم میدونم بی گناهم!بالاخـره بهتون ثابت میشه.سرهنگ راهنما زد و به چپ پیچید نیم نگاهی بهم انداخت،سردی نگاهشو حس نکردم دیگه تامغز استخونم نفوذنکرد عوضش یه کوچولو نورگرمابه دلم تابید:

شنیدی میگن ظاهر زندگی بقیه رو با باطن زندگی خودتون مقایسه نکنین؟من شمارومتهم نمیدونم ولی بنظرم برای اینکه تقاص بی گناهیتو پس ندی باید بگی داداشت کجاس درســته بابی گناهیت اونارو همراهی کردی جرمت همینه بی گناهی!نباید همراهیشون میکردی.پوزخندی به حرفش زدم چی میدونست از زندگی من؟ ازاینکه ازترس دوباره تنهاشدن مجبوربودم همراه داداشم باشم مجبوربودم دم نزنم به کسی نگم ازکارو بارشوهرو داداشم یه بار تنهاشدم بسم بودیه بارباباومامانمو همراهی نکردم برای همیشه ازدست دادمشون دیگه بسم بود قسم خورده بودم تا پای جونم با داداشم میمونم تو دلم قسم خورده بودمجوابی واسه سرهنگ نداشتم سعی کردم بغضمو پشت نقاب بیخیال وسردم پنهون کنم!جلوی کلانتری زد رو ترمز وبرگشت سمتم برای اولین بار مستقیم زل زدتوچشمام


  • باصدای مردکه میگفت:
  • درناخانوم؟خانوم؟درناخانوم؟.ازحال رفت!کی بود که اسم اونو به خوبی میدونست؟!.آروم چشماشو از هم گشود اولین تصویری که جلوی چشمش بـروزشد،چهره مظلوم وبی تاب الی بودکه وقتی متوجه شد درنا به هوش اومده باخوشحالی بالاپرید ودا:
  • بابایی بیا،بیا خاله درنام به هوش اومده.مهراب چنان باشتاب دروباز کردو وارد اتاق شد که درنا با تعجب سرجاش نشست،دردی پس سرش ییچید دستش را به سرش گرفت که مهراب بانگرانی وصدایی به نسبت ملایم تر از روزهای قبل گفت:
  • سرت دردمیکنه؟.درناکه به شدت ازلحن جدید سرهنگ هنگ کرده بود چیزی نگفت ودرعوض پرسید:
  • اینجاکجاست؟من اینجاچیکارمیکنم؟.الی باشوق شروع کردبه تعریف:
  • اینجاخونه ماست،دیشب که تو توی پارک با اون اقابدجنسا دعوات شد بابایی بغلت.
  • الی برو برا خاله یه لیوان اب بیارباید قرصاشوبخوره!صدای مهراب بودکه ادامه حرفای الی روقطع کرد،درنا لبشوگزید وباصدای ارومی گفت:
  • شرمنده م مزاحمــــتون شدم شما اونجا بودید؟.جــوابی که نگرفت ازپرسش خودش پشیمون شد و سربه زیر انداخت که مهراب گفت:
  • از همون جلوی درسینما دنبالتون بودم!.دیگه چشمای درناگشادتر ازاین نمیشد،سرهنگ مهراب شهابی دنبال اون بود؟چرا اونوقت؟نتونست بیشترازاین دربرابرکنجکاوی که میشه اسمشو فضولی هم گذاشت طاقت بیاره وپرسید:
  • ببخشید،چرا؟.مهراب به خود اومد ظاهرخودشو حفظ کردوبازسردوخشک گفت:
  • ناسلامتی شمااون خلافکارفراری هستیدکه بنده دنبالشم!نباید تحت حفاظت باشید؟.جاخورده بود طاقت چنین پاسخی رودیگه نداشت بادهن بازگفت:
  • یعـ،یعنی مـَ،من با،باید بازداشت،بِـ،بشم؟
  • بله منتظربودم تابه هوش بیایدحالتون که بهترشدتحویلتون میدم تاوقتی که دهن بازنکنیدونگیدخان داداشتون کجاست بازداشت میمونین!.باورود الی بحثشون خاتمه یافت

***

(راوی:دُرنا)

دوروزی میشداسیرقفس سرهنگ شده بودم،باورم نمیشدیعنی واقعاًمنوامروزتحویل میداد؟!ازفکرکردن بهش رعشه ای به تنم افتادخواه ناخواه فکرش آزارم میدادتقصیرمن چی بود؟اصلاًمن کجای این زندگی نقش اصلیموایفاکردم؟همـش بقیه برام تصمیم گرفتن،بابا،کاوه وکامی!حتی واسه ازدواجمم خودم تصمیم گیری نکردم وکاوه نظرداد!اینکه باباوداداشم تو کار قاچاق بودن وراهشون خلاف بودهم تقصیرمن نبود!اینکه تواین خونه وخانواده هم به دنیااومدم مقصرش من نبودم!پس کجای این راهو اشتباه اومدم که رسیدم به این سرهنگ بدخلقِ بدقلق!باصدای در نگاهمو از پنجره گرفتم صداش تو اتاق پیچیدبازبه عمق بدبختیم پی بردم!


  • درنا باصدای آروم الی پاشد
  • خاله؟بیدارشو،رسیدیم خاله؟.آروم لای چشماشو باز کرد وزیرچشمی نگاهی به اطرافش انداخت از دیدن صندلی خالی کنارش همه چیز یادش اومد صـــاف نشست که نگاهش به مهراب افتاد بیرون ماشین پشت به اوناوایساده بودومسئولیت بیدارکردن درناروبه عهده الی گذاشته بود،باخودچیزی زمزمه کردکه مهراب نشنید خاک توسرت درنا ای وای آبروم رفت همش اثراین مسکنای لعنتیه خواب آورن!سریع پاشدتا پاشوازماشین بیرون گذاشت دستی به مانتوش کشید تاصاف وصوف بشه،خوب بود که مانتوش توی تصادف پاره پوره نشده بودیکم خونی شده بودکه اونم  درنا شسته بودش حالابایدبه فکرلباس وخوردوخوراک هم باشه!مهراب بعدازگرفتن پاکتای پاپ کُرن بهشون پیوست وسه تایی همقدم شدن!چقدر از دورخانواده خوشبختی به نظر میرسیدن،فکری که به ذهن مهراب هم نفوذکرده بودالبته بااندکی تغییرکه چه این لحظه خوشبخت بــنظرمیرسه  خیلی وقت بودباکسی سینما نرفته بود،این لحظه رودوست داشت نه بخاطرحضوردرسینماشاید بخاطرهمراهی با درنا ودخترکش کسی ازدلش چه خبری داشت؟!درنا آرام روی پنجــــمین صندلی ردیف سوم جای گرفت از شانس خوبه الی با اینکه همین الان بلیط گرفته بودن ولی فیلم،فیلمه کودک و نوجوان بود،البته زبان اصـــلی (ترکی)که بعیدبوداِلی چیزی ازفیلم فهمیده باشه!فقط الکی خوشحال بودازبابت اینکه خاله درناوپدرش کنارش بودن.پدرش که همیشه ی خداسرکار وماموریت بود ازوقتی هم که یادش میومدمادربالای سرش نبود الـی1 ساله بودکه مادرش بدست کاوه کشته شد!البته اینوهنوزه که هنوزه مهراب نفهمیده بود که قاتل زنش کیه؟! حدس هایی زده بودامافقط درحدهمون حدس!الی ازهمون بچگی پیش عمش بزرگ شده بودوعقده ی گردش خانوادگی به دلش بودوحالا اینجا،این دلیل خنده های سرخوشش بود،حضوردرکناردرناومهراب!و امامهـراب که بی حوصله به گوشه ای از پرده سینما زل زده بودو درنا که اصلاحواسش اینجا نبود،پاکت پاپکُـرن رو به سمتشون گرفت و مشغول شدند آخرهای فیلمی که چیزی ازش نفهمیدخواب رفت وسرش روی سینه درنا افتاد،نگاه مهراب برگشت سمتشون،خواست الی روبیدارکنه که درنا باصدای ارومی گفت:
  • بزارید بخوابه!.مهراب نفسشوبیرون دادوازجابرخاست وگفت:
  • توماشین منتظرم!.یعنی حتی نمیخواست بچه شو بغل کنه ببره؟!درنایکم جابجاشدتاتونست دستشو دور الی حلقه کنه واونوبغل بگیره آروم بلندش کردوبیرون رفت،رفتاربیش ازحدسردِمهراب باعث شده بودکه یکم بهش بربخوره!تاالانش هم بخاطر الی تحمل کرده بود،الی رو اروم روی صندلی عقب خوابوند وبا خداحافظی زیرلبی درماشین روبست وازماشین فاصله گرفت،مهراب خونسرددنده عقب گرفت ودورشد!ودرناباخودفکرکردعجب ادم مزخرفی!یه تعارف خشک وخالی نکردمیرسونمت!اصلا اون به کنار زبون تودهنش نداره خداحافظی کنه یاحداقل یه بوق بزنه!آدم گنده دماغ!بیــخیال فحش دادن به سرهنگه اخمو شد و راه خودشو گرفت وشروع کردعابرو مترکردن حتی نمیدونست کجاست،آنکارا؟یایکی ازشهرهای اطرافش؟حتی گوشیش هم توی تصادف به فنارفته بودهوفی زیرلب گفت وبه یکی ازمغازه های کبابی همون اطراف رجوع کرد خداروشکرکردکه مرده به زبان انگلیسی هم کمی تاقسمتی اشنایی داشت ومتوجه شد طبق حدسیاتش اینجا آنکارابود،همونجاشامش رو هم خوردحالابایددنبال جایی برای موندن میگشت ای باباکاش حداقل توبیمارستان بهش جامیدادن اه مرخص شدنش توی این شرایط چه صیغه ای بودکاش حداقل ملینارو هم مرخص کرده بودن تا دوتایی پولاشونو باهم یکی میکردن ویه فکری به حال هم میکردن هیچ کارت بانکی براش نمونده بودیکیش که همچنان تو وسایلـش توویلای کاوه بودناسلامتی قراربودبرگردن اون یکیم که لابدتوی تصادف گم شده بودهمون یه ذره پول دستی هم که داشت شانس اورده بودتوی جیب لباسش بودن!آه از نهادش بلندشد حالاچجوری مهمان خانه یاهتل پیداکنه توی این شهردرندشت؟کل پولش هم که برای بیمارستان داده بود این چنــدرغاز که پول یه تاکسی هم نمیشد باز به خودش نهیب زد ادم کم عقل وقتی پول نداری گوه میخوری مغروربازی ازخودت نشون میدی اون سرهنگه که میخواست بپردازه چرا نگذاشتی هان؟حالا بکــــش خاک تو مخت!با دیدن پارکی که دست راستش قرارداشت وارد پارک شد روی اولین نیمکت ورودی نشست ازترس وسرما تنش مثل بیدمیلرزید عجب غلطی کردما!زانوهاشو بالااوردودستاشو دور زانوهاش قلاب کرد،دوسه تاجوون که ازسمت چپش تلو تلوخوران میومدن معلوم بودحال خوشی ندارن،سعی کردسرشوتاحدممکن تویقهش پنهون کنه بلکه اونانبیننش از ترس دستاشو دور بازوهاش محـکم کردوبیشتر توخودش فرورفت ولی انگار استتار کردنش هیچ نتیجه ای نداشت پسرهامتوجه ی اوشده بودن باقهـقه های مستانه وکریهه به سمتش اومدن موندن روجایزندونست در یه حرکت پاشد درحالی که از ترس روی پا بندنبود اومد شروع کنه به دویدن اما هنوز قدم ازقدم برنداشته بودکه یکی ازاونهامچ دستشوچسبیدبی هواجیغی زد،صدای یکیشون شنیده میشدکه به ترکی غلیظ میگفت:

اوه،یه پرنسس ایرانی!.درنا درست چیزی ازبگومگوهاشون نمیفهمید تموم سعیش درآزاد شدن ازچنگال اون پسربود،که محکم مچ دستش روچسبیده بودودریه حرکت آنی درناروتوی بغل کشیده بود ازبوی الکل حالت تهوع بهش دست داد،بامشت ولگدبه جان پسر افتادولی بی فایده بود،سه پسرزورمند هرچندمست وپاتیل ویه دختر بی کس ولاجون!دیگه ازبس بین پسرها دست به دست شده بود که سرگیجه گرفته بود اشک به پهنای صورتش روی گونه هایش جاری بود جیغی زدو دستان ظریفش راروی سرش گذاشت وروی زمین به زانو افتاد وتنها چیزی که روی لبهایش جاری بود وِرد"خدایا،کـمکم کن"بود!حالتی بین خواب وبیداری بود حس خلأداشت،حس سستی وکرختی،پرازتهی بی حسه بی حس!روی زمین افتاده بودوتو خود مچاله شده بود درحالی که پسرهاحلقه مانند دورش میچرخیدن ومیخندیدن اشکهایش مجال ترسیدن به اونمیدادن!چیزی نمیفهمید فقط یک آن ولوله ای بپاشد یکی مثل ژان والژان به دادش رسیده بود باقامتی بلندوقدی رشیدتموم پسرارو زد خودش هم کتک خورد ولی ازپای نیفتاد صورتش کبودبودنه ازشدت ضربات ازعصبانیت وغیرت مردانه ی ایرانی،ازلای چشمان خماروتار ازاشک فقط تونست صورت خونین ومالین مردروببینه ونتونه اصلا تشخیص بده کی هست؟


قسمت دوم:                                                                            


 

درنا آروم چشماشـوبازکرد،سرش به شدت درد میکرد،نگاهی به اطرافش انداخت دیوارای سفید بیمارستان در نظرش غریب بودن اون اینجا چیکارمیکرد؟!پرستاری باروپوش سبزمخصوص بیمارستان واردشد وبه ترکی چیزایی ازدرناپرسید که جوابش سکوت درنابودباگیجی به اطرافش نگاه کردوبه خودش فشارآوردوسعی کردچیزی روبه یادبیاره اون وکامـی و ملینا توی ماشین بودن،خب؟توی راه آنکارا بودن،شب بود،نیمه شب!خب بعدش چیشد؟درنا ازخواب بیدارشدو نور!آره یه نورزیادی به چشماش برخوردکردن واون کامیون!حالاکامی کجابود؟ملینا؟یهو سرجاش نشست که سرُم تو دستش کشیده شد بی هوا "آخ"بلندی گفت که پرستاردویدداخل وبازترکی صحبت کرد،درناچیزی متوجه نمیشدسعی کردبه خودش مسلط بشه و انگلیسی بپرسه:

  • شوهرم وخواهرش کجان؟.ولی انگارزیادموفق نبود چون پرستاربی توجه به اون،خوابوند روتخت ومسکنی بهش زدکه باعث شد خواب بره!.دفعه بعد که چشم گشود بادیدن مردخوش پوشی که روی صنــدلی کنار تخت نشسته بود،سعی کردبشینه وتعجبش وقتی بیشترشدکه مردبه فارسی گفت:
  • راحت باش!.ابروهاش پریدن بالا،رگبارسوالاش شروع شد با دهن خشک به سختی میتونست سوال کنه ولی بدون اینکه درخواست اب کنه پرسید:
  • شُما کی هستین؟.ترس توی تک تک سلولای بدنش غوغا میکرد،وجـودش میلرزید ازاینکه این مرد براش خبرهای بدی داشته باشه اب دهنشو قورت دادوبدون اینکه فرصت پاسخ به مرد بده سریع پرسید:
  • خبری ازشوهرم دارین؟!.مرد باپوزخند محوی کنج لبش پاشد وپشت به درنابه سمت پنجره وایساد تی به پرده داد وپنجره روبازکرد نفسی تازه کردوصدای بَم وکلفتش توی اتاق پیچید:
  • مهرابم،مهراب شهابی!.چنان لرزی به تن درنا افتاد از اونچه که می ترسیدسرش اومده بود باصدای لرزونی سعی کرد ازحال بقیه مطلع بشه:
  • سَ،سرهَـ،هنـگ؟سرهنگ شَ،شهابی؟شُم،شما ای،اینجاچ،چکارمیکنید؟.سرهنگ باهمون پوزخندقبلی بر گشت سمتش وگفت:
  • فکرکنم،بازجویی.بانگاهی آکنده ازخشم به صورت مظلوم درنا زل زد درآن واحد تموم خشونتش پرکشیداز مظلومیت دخترلبخندی رولبش اومد،هرچندمحو!آن دخترچیزی دروجودش داشت که اونواز همگروهی های گستاخش جدا میکرد ارامشی داشت که ازلحظه ورودمهراب اونوحس کرده بودآرامشی درپس این چهره ی مضطرب نهفته بود که قلب مهرابُ ارومتر ازهمیشه میکرد پس بگوچرا دخترکش دراین چندروز وابسته خاله درناشده بود ودلش بهونه ی اونو میگرفت به پدرش گفته بود ازفداکاری های خاله دُرناش!درنا ازنگاه خیره مهراب کلافه سربه زیر انداخت وگفت:
  • شما ازبقیه بچه هاخبردارید؟!.مهراب بالحن ملایمتروهمچنان جدی گفت:
  • تصادف کردید،همسرتون توی کماست ضربه شدیدی به سرشون وارد شده،خواهرشون هم یه دست و پاش شکســـته امامتاسفانه برادرتون به همراه همسرش فرارکردن ومن اینجام تاازشمابازجوی کنم مقصدشون کجاس؟ میدونیدکه دیریازود دستگیرمیشن؟پس این وسط به نفع شماست که باماهمکاری کنین تاجرمتـــون سنگینتر نشده.درنا باچشمای اشکی وچونه ی لرزونی که انگار اماده گریه بود به مهراب زل زدوفقط گفت:
  • بایدکامی رو ببینم!

***


  • درنا حتی خودشم نمیفهمید چرا اون لحظه سرلج ولجبازی افتاده بود جیغ کشید:
  • تانفهمم بچه روکجابردین نمیام قرارشد من ازش مواظبت کنم پس کاوه غلط کرد بی اجازه اونو از اتاقم برد!.کامی دندوناشو روی هم فشرد وبازوی درنارو توی دستش گرفت وفشارداد و ازلای دندونای کلیدشدش غرید:
  • بس کن درنابس کن اماده شو زود
  • باهات هیچ جا نمیام.مشت محکمی که کامی نثاردهنش کرد بهش اجازه ی مخالفت بیشتر نداد،ریزش اشکاش باعث شد به خودش بیاد وهق هقشو خفه کنه دستشو روی گونه ش سردادوبا ناباوری به کامی زل زد که مشغول چپوندن لباساتوی چمدونابودحتی نیم نگاهی هم به درناننداخت،درنابه سمت سرویس بهداشتی دوید بغضشواونجاخالی کردبه خودش توی آینه توالت نگاهی انداخت صورتش سرخ شده بود نفساش ازعصبانیت تند شده بودن صدای کوبش درتوسط کامی فرصت بیشتری نداد که به خودش زل بزنه از آینه فاصله گرفت ابی به صورتش زدو اومدبیرون.نگاه سردشوبه کامی که بهش زل زده بود انداخت وتا خواست ازش فاصله بگیره کامی مچشو چسبید واونوسمت خودش کشید جایی روکه سیلی زده بود اروم بوسید و از اتاق بیرون رفت،درنا نفسشو آه مانند بیرون دادوسری به نشونه تاسف ت داد اتاق رو از نظرگذروندتا مطمئن شه کامی چیزی روجانگذاشته باشه سریع حاضرشد ورفت پایین.نگاهشوبه کاوه دوخت وگفت:
  • بچه روچیکارکردی؟یکی برامن توضیح بده.کاوه باخونسردی گفت:

به داوود سپردم ببرش همونجایی که با شهابی قرارگذاشته بودم تا تحویلش بده.ریزبینانه به کاوه نگاه کرد تااگه دروغ میگه تشخیص بده ولی چیزی ازچهره ش نخوند!راه افتادن،کاوه ودلسا باهم،ملیناباصابرو داوود،درنا و  کامی هم باهم.توی مسیرهیچ حرفی بین کامی و درنا ردوبدل نشد،باهاش سنگین شده بودحتی اگه کامی هم سکوت رو میشکست درنابی محلی میکرد،همش هم ازاون سیلی ناغافل بود،فقط ازبین حرفاش متوجه شده بودکه به ارومیه میرن و ازاونجاهم قاچاقی میرن ترکیه وبعدازچندروز استقرار میرن کانادا شایدهم تا اون موقع مقصدشون تغیرکرد،فهمیده بودکه وفتی دلسا اثرانگشت روی دوربین روچک کرد،اثر انگشت با اثرانگشت یکی ازخدمه ها مطابقت داشت وملیناهم اتفاقی داشته ازجایی ردمیشده که شنیده داشتن راپرت خونه رومی دادن برای محاصره خلاصه خدمه روخفتش کردن وستایش هم توی زیرزمین به حال خودش گذاشتن وبیخبر گذاشتن رفتن اونم نصفه شب حوالی3!آروم لای پلکاشو گشود هنوز نرسیده بودن تازه دم دمای سپیده دم  بودهنوزآفتاب بیرون نزده بود،چشمای خمارکامی نشون ازبیخوابیش بود


درنا نگاهشو ازروی ملینابه صفحه لپتاب سوق داد ودستی به چشمای پف کردش کشید وگفت:

  • خسته شدم بیایه نگاه بنداز!.ملینابابی میلی پشت میزنشست وفیلمای دوربیناروچک میکردبایدمیــفهمــیدن کی توی این خونه باستایش دست همکاری داشت،داشت فیلمای ساعت9شبه پیش روچک میکرد متوجه شد دوربیناروقطع کرده بودن هیچ فیلمی ازاون ساعت یافت نکردهمه دوربینا حتی دوربینای ورودی عمارت هم قطع شده بودن پس یکی از اعضای همین خونه بودکه به مکان تک تک دوربینااطلاع داشت باچشمای ریزشده به مونیتور زل زدیک ساعت بعدش یعنی حدودساعت10تک تک دوربینابدون هیچ عیب ونقصی وصل شده بودن وتوی این یک ساعت دقیق همون ساعتی که ستایش اسلحه به دست جلوی کاوه ظاهر شده بود هیچ فیلمی ازاینکه چجوری خودشو از اون انبار بیرون کشیده بود وکی کمکش کرده بود تا دست وپاشوبازکنه وقفل دروبازکنه وبیاد بیرون وجود نداشت،خودِ اون اسلحه هم یه علامت سوال بزرگ بود،از کجا اومده بود؟ملینا بابی حوصلگی برگشت سمت درنا ودلسا که مشغول صحبت باهم بودن وکلافه گفت:
  • هیچ فیلمی نیس.درنایکم متعجب گفت:
  • مگه میشه؟
  • بله حالاکه شده از9تا10شب همه دوربیناقطع بودن هیچ فیلمی نیسدلسانفسشوفوت مانندبیرون دادوگفت :
  • دقیق همون ساعته،حتما یکی ازخدمه بوده باز،توی یه خونه که سرجمع10تاخدمه داره باید دوتاش نفوذی از کاردربیان اونوقت کاوه خان عین خیالش هم نیس که توچنگال ایناییم هی مدام تکرار میکنه دستشون بهمــون نمیرسه بابا اونا حتی تایم خوابیدن ماروهم درنظر دارن وقتی که کنارمون نفس میکشن زیریه سقف فکرمیکنی نمیتونن توغذامون سم بریزن؟مگه باکشـه کاوه؟همش میگه قبل  از اینکه بخوان کاری کنن با دستام خفشون میکنم.دُرنا بیخیال زدبه شونش وگفت:
  • ولش کن دلساجونم،خون خودتوکثیف نکن الکی حرص میزنی که چی؟داداش کاوه م کارشوخوب بلده هیچ وقت حرفی روکه ازش اطمینان نداره نمیزنه توکه ترسو نبودی عزیزم بهش اعتماد کن حالام پاشو بروایناروبزن رو دوربینا بلکه ببینیم با اثرانگشت میفهمیم کارکی بوده؟

***

درنا بی حال خودشو روی تخت پرت کردهنوز چشماش گرم نشده بودن که باسروصدای کامی بیدارشد نگاهشو دور اتاق چرخوند وسیخ سرجاش نشست:

  • کامی بچه کو؟
  • چمیدونم!
  • یعنی چی که چمیدونم میگم الی کجاست؟جایی رفته؟جایی بردینش؟کوش هان؟
  • عه بسه دیگه درنا من چمیدونم کاوه اومد بردش جایی
  • خب میگم کجا؟.کنترل صدای درنا از دستش خارج شده بود،کامی دست ازکارش کشید وچمدون رو که داشت ازلباسای خودشو درنا پرمیکرد وسط اتاق پرت کرد ودا:

صداتو بیارپایین زود حاضرشو باید از اینجابریم لو رفتیم میفهمی؟.


دوست داشتم باهاش برقصم ولی ازطرفی روم نمیشد توهمین افکار بودم که یه مردکت وشلواری خوش پوش جلو روم قرار گرفت،نگاهمو ازدستش که سمتم درازشده بود برداشتم وبه چشماش دوختم که گفت:

  • افتخاررقص میدید بانو؟!.نمیدونم چرا تااینو شنیدم برگشتم سمت شروین نگاهمون توی هم گره خوردحرف نگاهمو خوندکه پاشدوروبه مرده گفت:
  • فعلاً قوله رقص به منودادن،درسته؟ته دلم ذوق زدم حداقل بهترازرقصیدن بااون مرده بودبعداًپیش خودش میگفت واسه من بهونه آوردرفت بامردغریبه رقصید!حالاچراواسه من مهم بودکه شروین چی راجبم فکرمیکنه  ؟بیخیال،سری به نشونه تائیدحرف شروین ت دادم وآروم روبه مرده گفتم:
  • ببخشید.دستموتوی دست گرمابخش شروین گزاشتم باخودم گفتم حسی که تواین لحظه وجودمو دربر گفته بادنیاعوض نمیکنم!به وسط سالن رسیدیم روبروی هم وایسادیم توچشمام زل زدوگفت:
  • الان حالت خوبه؟.فقط سرت دادم ته دلم قیلی ویلی میرفت حالاتو این برهه از زمان واسه دله خودم معترف میشدم که وقتی با شروینم حسی بهم القــــا میکنه که حتی از حسی که به علیرضاهم داشتم لذت بخش تر ودوست داشتنی تره قلبم چنان تو قفسه سینه م میکوبیدکه احتمال میدادم هـرلحظه از سینه م بزنه بیرون بیفته کف دستم! بافاصله ازهم می رقصیدیم از فرصت پیش اومده استفاده کردموتوچشماش نگاه کردم انگارچشماش برق میزدنمیدونم شایدمن خیالاتی شدم سریع نگاهمو یدم ودیگه تا آخررقص نگاهش نکردم ولی سنگینی نگاهشو روی گونه های سرخ و داغم حس میکردم خدا رو شکربه لطف وسایل ارایشی نمیتونست تغییررنگموبه وضوح ببینه مخصوصاًکه دیگه توی نورهالوژن هاهیچی مشخص نبود،ازهمه ی اینامیترسیدم من متاهل بودم نباید اینجورمیشد نه!اروم ونرم پیشونیم رو بوســیدوکناررفت یه لبخندمحوکنج لبم نشسته بودآروم چشمامو بازکردم چشماش مهربون بود همیشه تواین دوماه همینجور بود لباش به یه لبخندقشنگ بازشده بود،وای قلبــم اینقدرمحکم میکوبید میترسیدم صدای تالاپ وتولوپش رو شروین هم بشنوه ورسوابشم ولی هرچی توقلبم بود ونبود رواین لبخندمضحک روی لبم انگارلوداده بود چون شروین انگار قصدعقب رفتن نداشت!میترسیدم نکنه اون هم گرفتار حسه من بشه این درست نیس اون نمیدونه متاهلم!خاک توسرت درنامگه زنه متاهل عاشق میشه؟عاشق کسی غیر ازشوهرش بعداز ازدواجش؟خداروشکر میکردم که هنوز لامپها خاموش بود و رقص نوربود وگرنه آبروم جلوی داوودی وهمه میرفت سریع ازش فاصله گرفتم اماهنوزدستم توی دستش بود،دستشو محکم کشید که کشیده شدم سمتش وگفت:

  • سرکارخانوم فکرکنم مشاغل اداری تاپنجم عید تعطیل باشن!
  • پس واسه دکور اون رومه دستته دیگه؟
  • آره!بیخیال کل کل بااین زبون نفهم شدم وخواستم ازدرخونه بزنم بیرون که موبایلم زنگ خوردبادیدن شماره شروین نزدیک بود پس بیفتم نمیفهمیدم چه حالیه البته میفهمیدما به روی خودم نمیاوردم!
  • بله؟
  • سلام درناخانوم
  • سلام اقاشروین،خوبین؟.خودش گفت خارج ازمحیط کاری دیگه رئیسش نیستم که بگم اقای راستاد!
  • ممنون از احوال پرسی های شما،خوبیم شماچطورین؟
  • ای یه نفسی میادومیره.اروم خندیدوگفت:
  • ناشکری نکن خب برنامت چیه امشب عروسی دخترداوودی میای؟.خوبه که زودصمیمی میشدمن بااینکه به اسم صداش میزدم ولی هنوزم تو جمله هام دوم شخص جمع خطابش میکردم برعـــکس اون!راستی این چه سوالی بود؟یعنی اینکه خودش هم میاد؟ته دلم ذوق زده شدم وگفتم:
  • اره چطور؟
  • خواستم بیام دنبالت باهم بریم!.جاخوردم دیگه انتظاراین یکی خارج ازتصورم بود!تااین حدصمیمیت لازم بود؟ سکوتمو که دیدگفت:
  • سکوتت روپای رضایت بزارم درناخانوم؟!
  • مزاحمتون نـــ.پرید وسط نطقم:
  • نگو این حرفو،مراحمی بیام دنبالت پس؟
  • اخه.
  • ساعت8آماده باش فعلاً بای.باچشمای گشادشده به صفحه خاموش موبایل زل زدم.رفتم کلـی توی پاساژها گشتم وباکلی وسواس بالاخره یه لباس شیک وموردقبول خودم انتخاب کردم نمیدونم چرا اینقدر وسواس به خرج دادم حتماً حضورشروین خیلی زیادبرام مهم بود!یه لباس آبی فیروزه ای دکلته که ازقســمت سینه به بالا وهمچنین آستین هاش حریر چسبان بود وبعد ازکمرش دامنش حالت کلوش تازیرزانوم و ازعقب تاپشت پام میومد وحالت پف پفی هم نداشت ساده بودقسمت سینه ش یکم سنگدوزی شده بود وخودِلباس هم حـالت براق داشت بانیش باز توی اینه تمام قد اتاقم خودمو دید زدمو یه چرخی زدم و نشستم پشت میزتوالت کلی هم باقیافه خودم وگیریمم وَر رفتم تابه اصطلاح بیوتی فول بشم!ملینابادیدنم سوتی زدوگفت:
  • شماره بدم پاره میکنی؟خندیدم وزدم به شونه ش باصدای زنگ موبایل ازجام پریدم اوخ ساعت8شده بود ملینابادیدن قیافم گفت:
  • چیزی شده؟
  • هان؟نه نه.گوشی روجواب دادم:
  • الان میام پایین.ملیناباز نطق کرد:
  • منتظرکسی هستی؟
  • نه نه

- زهرمارو نه.


  • جزاینکه خانواده ی خان رضایت بدن که اونجورکه حشمت میگفت بعیدبود!درمورد اسمش فضولی کردم که چرامردونس اونم گفت پدرش میخواست اگه پسرداشت اسم پدربزرگ خدابیامرزشوبزارن ولی خوحــشمت دخترشد اماهمچنان این اسم روش موند!از زندان که بیرون زدم برگشتم خونه چندوقتی بودبه سروروی خونه هم رسیدگی نکردم البته فاطمه خانوم بود ودلم به بودنش خوش بودخیلی هم ازش ممنون بودم ولی خب دیگه دمه عیدبودوخونه به یه ت حسابی نیازداشت با اکبرآقا وفاطمه خانوم دست به کارشدیم و از2عصرتا11  شب یکسرکارکردیم تاتقریباً کل باغ تروتمیـزشد مثل دسته گل!فرداهم مصادف با آخرین روزکاری کسل کننده تموم شدوبعد از اینکه عیدی وحقوقمونم گرفتیم اومدیم خونه.عصرش رفتیم جلوی کلانتری ودلساو ملینا روکه آزاد کرده بودن آوردم کلی همو بغل کردیم وماچ وبوس وبالاخره راهی خونه شدیم29 اسفند هم تعطـیلی رسمی بود ماسه تایی زدیم به دل کوه وگشت گذار ودلی از عذا درآوردیم ضمن اینکه دلسـاگفت ازسـروان بازجوش شنیده حکم کاوه اومده بود و اعدام بود حکمش هم تغییرنمیکرد خــــیلی ناراحت شدم بالاخره با تموم بد بودنش داداشم بوددلم سوخت ولی چه کاری ازدستمون برمیومدهمینکه سه تادختربتونیم تواین اجتماع پرگرگ مواظب خودمون باشیم وگـلیممونو بعد ازیه عمرنون حروم خـوردن ازآب بیرون بکشیم وحلال کاری کنیم هــنر کردیم! سال تحویل هول وحوش8و نیم شب بود،با ذوق دورسفره هفت سین پنج نفره مون نشستیم دیگه اکبرآقا و فاطمه خانوم واقعی حکم پدرومادرمون روداشتن بالای سفره نشستن ومنو دلساوملیناباذوق به تلویزیون خیره شدیم هنگام دعای سال تحویل همه شون با چشمای بسته وفاطمه خانوم باچشمای اشکی دعامیـکردن وآرزو هاشون روزیرلب زمزمه میکردن به قلبم رجوع کرده بودم خیلی وقت بودهیچ ارزویی نداشتم!یا مقلب القلوب والابصاردرست ازهمون وقتی که واسه داشتن علیرضا دعاکردم و فرداش با پاکت عروسیش جلوم ظاهرشد فهمیدم بادعادعا کردن دست خالی به جایی نمیرسم بایدخودم دست به کاربشم واسه داشتن چیزایی که میخوام تلاش کنم البته خیلی چیزا روهم واقعاً باید ازخدا خواست ومثلا من ممنونش بودم بابت سلامتی که به خودم واطرافیانم داد.یامدبراللیل والنهار یامحول الحول والاحوال.واسه عاقبت به خیری هممون دعاکردم واسه دله همه عاشقادعاکردم.حول حالنا الی احسن الحال.باشلیک توپ و"آغازسال جدید1397مبارک"باخـوشحالی هموبغل گرفتیم اکبرآقا ازلای قران عیدی هامونو داد عیدی هایی که ارزش مادی شون زیــاد نبود ولی ارزش معنویشون به وسعت عشقی بی کران بودباصدای زنگ موبایلم دست ازشوخی وخنده کشیدم بادیدن شماره خونه مهراب اینا حدس زدم الی جونه بامعرفتمه جواب دادم صدای خوشحالش توی گوشم پیچید:
  • سلام عزیزِدله خاله
  • سلام خاله جونم عیدت مبارک
  • عیدتوهم مبارک فداتشم،حالت چطوره گلم؟
  • عالیبعدازیکم قربون صدقه قطع کردم،بازرفتم سمت دلساوملینابعدازکلی شوخی وتوسروکله هم کوبیدن سبزی پلوبا ماهیِ معروف آماده خوردن شد چقدر این لحظات احساس خوشبختی داشتم کاش امشب هیچوقت تموم نشه جای خالی دونفرخیلی حس میشد ولیباصدای اس ام اس موبایلم گوشیمو ازروی اُپن برداشتم و بادیدن شماره ناشناس یکم گیج به صفحه نگاه کردمو پیامو بازکردم:

  • سرمو پائین انداختم واز اتاق زدم بیرون ازکی اینقدر نازک نارنجــی شدی؟هـــیچی بهت نگفته اشکت دمِ مشکته خجالت بکش جمع کن خودتودستی به چشمام کشیدمو راهموسمت بایگانی کج کردم صدای قدماشو پشت سرم تا وسطای سالن شنیدم ولی بعدش قطع شد،پرونده رو توی قفسه مـربوطه گزاشتمو به دنبال پرونده مالی94کلی گشتم یک ساعتی وقتمو گرفت تا ازلای کاغذباطله ها پیداش کنم،بدوبدو ازپلـه ها بالارفتم که محکم خوردم به یکی پام رولبه پله چرخیدوبرگه هاتوی هواچرخ خوردن وافتادن زمین،نزدیک بود پخش زمین بشم که محکم بغلم کرد سرموازتوی سینه ش بیرون اوردم کی غیر ازشروین میتـونست باشه؟دوتا دستام روی سینه ستربش محکم کردم،یه جاذبه ای داشت بغلش،بوی عطرتنش منو واداربه موندن توحـصار آغوش مردونه ش میکرد آروم شده بودم دیگه بغض نداشتم،بغضی که نمی دونستم دلیش چیه ولی تا شروین اونجورسرم دا توی گلوم چنبره زد،دستشو زیرچونه م گزاشت وسرمو بلندکرد نگاهم به چشمای مشکیش افتاد به سیاهی اسمونه شب،صداش توی گوشم پیچید:
  • حالت خوبه؟فقط تونستم سرموت بدم به خودم اومدم ودستاموازروی سینه ش برداشتم ولی تاخواستم ازش فاصله بگیرم،توهوا دست وپازدم،دوباره دستاشو دورشونه هام حلقه کرد گیج نگاهش کردم که گفت:
  • کجامیری میخوری زمین!.اصلا حواسم نبود پشت سرم پله س میخواستم عقب برم!یکم خودموکشیدم کنار که دستاشو ازدورم بازکرد ونگاهی به پرونده ی پخش وپلاشده ی روی زمین کرد ونشست تابرگه هاروجمع کنه،نشستم کنارش نگاهش اومد بالا توی چشمام قفل شد اب دهنمو قورت دادمو شرمنده نگاهـش کردمو سریع نگاهمو گرفتم ومشغول جمع کردن برگه هاشدم،همزمان دستمون سمت یه برگه رفت وتوی مسیر برخوردِ دستامون رعشه به تنم انداخت لرزیدم سریع رومو ازش برگردوندم ولی صداشو شنیدم:

بروبالا خودم جمع میکنم!.بدوبدو ازپله هارفتم بالابماند که عین دست وپاچلفتی ها دو_سه بارپام پیچ خورد  جلوی در اتاقم نفس حبس شده موبیرون دادم و وارد اتاقم شدمازحموم که بیرون اومدم به سراغ انتخاب لباس رفتم آدرس رستوران رو برام فرستاد دلم واسه الی جونم تنگ شده بود سریع یکی ازمانتوهای ضخــیممو پوشیدم وراهی رستوران شدم روزای آخر اسفند رو دوست داشتم هوای مرطوبی که بوی بارون میداد و شوق و ذوق غیرقابل وصفی که مردم برای خرید وسایل نو برای سال نـو داشتن4روزتا عید مونده بود البته امروزم که تموم شدمیشه گفت3روزمیخواستم برای فردا مرخصی ساعتی بگیرم تابه خرید عیـدم برسم وبعدهم برم ملاقات دلساوملینا و البته حشمت،دلم براش تنگ شده بود میخواستم سال نو روبهش تبریک بگم البته دلساوملیناروکه پس فردا آزاد میکنن من میرم براشون فردا لباس ببرم خـواستن ازاد بشن لباس داشته باشن بپوشن!چقدر ازمهراب ممنون این لطفش بودم خدامیدونس جلوی رستوران ازماشین پیاده شدم وقتی الی رو کنج سالن پشت یه میزچهارنفره که مهراب هم روبروش نشسته بوددیدم فهمیدم چقدردلم  براایـن دخترکوچولو  دوست داشتنی تنگ شده بود باقدمای بلندخودموبهش رسوندمو محکم بغلش کردمو بوسیدمشاون شب هم باحرفای تکراری گذشت ضمن اینکه مهراب یه سری نکات بهم گفت ویادآورم شدکه باید لحظه به لحظه اتفاقاتی که توی شرکت میفته برای اون ودوستاش توضیح بدم واگه اتفاق مــشکوکی یاچیزی روفهمیدم بهش خبربدم،استرس بدی به دلم چنگ میزد ولی راهی بود که دوست داشتم انتخابش کنم بهتراز زنـدان بود پشتم به پلیس گرم بود.فرداصبحش هم باکلی عِزوالتماس ازشروین2ساعت مرخصی گرفتم،یکم خرت وپرت ورخت ولباس برای خودم ودلساوملیناکه خوشبختانه سایزشونومیدونستم خریدم وریختم توماشین وراهی زندان شدم  وبعدازملاقات دلساوملینا نوبت به حشمت رسید خیلی دلم براش تنگ شده بود وقتی دیدمش اوج دلتنـگی روحس کردم اشک تو چشمام جمع شده بودجای مادرنداشته م بود میخواســتم کمک کنم اون هم ازادشه ولی اون قتلش عمدبود ازطرفی خودش هم نمیخواست بیاد بیرون انگارجایی نداشت دوست هم نداشت منـت من به سرش باشه ودعوت منم نپذیرفت که بیاد خونه م گرچه مطمئن بودیم حکمش حبس ابده وتا ابدتغییرنمیکنه


  • صدای دادش توی سرم اکوشد وخفه م کرد!.حوالی ساحل دستمو ول کردودست به سینه مقابلم وایساد:
  • خودت میدونی پاتوی چه راهی گزاشتی یا لازم به توضیحه؟
  • چرا دست ازسرم برنمیداریدآقای شهابی؟من دیگه ازادشدم اسیردست شمانیستم ولی درست ازهمون روزی که ازادشدم مثل سایه دنبالمی!دلیل این کارتون چیه؟
  • دلیلش کارهای خودته خانوم نمیفهمی بازداری راه کج میری یاخودتو زدی نفهمی این شرکتی که توش مشغول به کاری توکارقاچاق مواده خودت اینو بهترازمن میفهمی،اگه نمیخوای بازم پات گیرباشه باید باهامون همکاری کنی وگرنه ایندفعه حتی اگه اون تو بپوسی هم بی گناهیت ثابت نمیشه چون من بهت هشدار دادم و تو منو دست کم گرفتی.باعصبانیت اخمامو کشیدم توهم وگفتم:
  • من اونجا کار میکنم شما میخوای منو ازکار،بیکار کنی!من هیچ دلیلی برای همکاری باشما نیمبینم چون با اوناهم همکاری نمیکنم،چراباید منت کمکی که بهم کردی به سرم بزاری که اگه کمکت نباشه من توی زندان میـپوسم! خب باشه اگه واقعاً ایندفعه گناهکارباشم حاضرم اون تو بپوسم ولی من فقط دارم کار خودمو میکنم هیچ هم خلاف نیس!
  • خواهش میکنم دست ازلجبازی بردار درناخانوم تو ازکار بیکارنمیشی همونجاکارمیکنی ودرعین حال باماهمــکاری میکنی من منت نمی زارم میگم ایندفعه پروندت سنگین تر میشه چون من دارم بهت میگم و توپشت گوش میندازی لطفاًروپیشنهادم فکرکن مطمئن باش پاداش خوبی میگیری اینا بدگروهی ان ازچاله دراومدی داری میفتی توچاه حداقل حواست به خودت باشه.گفت ورفت،فکرم مشغول شده بوددیگه حتی ثانیه ای حاضر به موندن توی زندونی که امثال نصرت اونجا باشن،نیستم!یعنی بایدباهاش همکاری میکردم؟نمیتونم راستادبهم اعتمادکرد اصلاًچه دلیلی داره باشهابی همکاری کنم؟ولی.پای خودم گیرمیفته اگه دست رودست بزارم تاشهابی و دست اندرکارانش بگیرنمون ولی.من هیچ خطایی نمیکنم من فقط توی شرکتش کار میکنم اصلا نقـــشی تو قاچاق کردنشون ندارم.این خیال واهی هم وقتی به باد رفت که راستاد ازشیراز برگشت وازم خواست توی مهمونی که ترتیب دادن به عنوان همراه شرکت کنم و همراهیش کنم اون وقت فهمیدم که دارم ساده دم به تله میدم وپاتو راهی میزارم که تهش ناکجا اباده!درست همونجورکه نمیخـواستم شد به شهابی گفتم باهات همکاری نمیکنم چون به هیچ وجه نمیخواستم باشروین راستادهمکاری کنم ولی حالاتقریباً باهاش دستیارشده بودم واین فقط بخاطرموقعیت شغلیم بودپسحالاکه داشتم باراستادهمکاری میکردم نبایددرحق مهراب نامردی میکردم طبق اونچه گفته بودم بایدباهاش همکاری میکردم چون گفته بودم همکاریم درحالتی صورت نمیگیره که نقــشی توگندکای های راستاد نداشته باشم اینجورکه بوش میاد دستم داره باهاش میره تویه کاسه وترجیح دادم این باربجایی که شریک گندکاری های شروین باشم شریکه مهراب بشم!نمیخواستم شریک جرم بشم.اون روزی که بهم گفت تومهمونی شرکت کنم وقتی خانوم صباحی صدام زدوگفت که شروین کارم داره گفتم شاید میخواد بازم مثل اون دفعه یه مسئولیتی به عهده م بزاره یه ترسی هم ته دلم بودکه میگفتم شاید کروکودیلـها فهمیدن و بهش گفتن که من توی انباربودم!لرزون وترسون واردشدم سرموبالا آوردم که لبخندشودیدم بهم حس خوبی میداد لبخنداش حداقل ترسمو ازبین می برد منم به طبع لبخندمحوی زدم وجلوتر رفتم دفترودستکش رو روی میزش مرتب کرد وپاشدوبه کتش که روی پشتی صندلیش بود چنگ زدوبرداشتش وانداخت روی دسـتش وسمتم اومد بالاخره صداش دراومد:
  • بایدباهم صحبت کنیم درناخانوم،پیشنهادمنوبه صرف یه ناهار دوستانه می پذیرین؟.لبخند رنگ و رو رفته م روپررنگ کردمو گفتم:
  • مزاحمتون نشم
  • بازکه گفتین این حرفو،اگه مزاحم بودین که دعوت نمیشدین،حالامنوهمراهی میکنید؟
  • البته.لبخندبه لب از اتاق خارج شدیم من به سمت اتاقم رفتم و کیفمو برداشتم وجلوی آینه کنار در مقنعه م رومرتب کردم که نگاهم به راستادافتادباهمون لبخنده براندازم کردراستش یکم معذب شدم ولی به روی خودم نیاوردم یکم پرروتر از این حرفام،راه افتاد سمت یکی از بهترین رستورانهای نزدیک شرکت به اتفاقِ هم پیاده شدیم و واردشدیم باخودم درگیربودم که چرامنو آورده اینجا ودلیل این دعـوت چیه؟که نشستیم پشت یکی میزها،یکم که این پا و اون پاکرد دهن بازکرد:
  • راستش امشــــب یکی از شرکای بنده یه مهمونیِ کاری ترتیب دادن من از شما میخواستم اگه مشکلی ندارید امشب به عنوان همراهم تواین مهمونی بامن بیایید.به چه سِمَتی؟منوسَنَنه؟اصلا مگه من چه سنخیتی باهاش دارم خب باآقای داوودی میرفت،فکرموبه زبون اوردم:
  • اقای راستاد،بهترنیس باآقای داوودی برین؟
  • میدونیدکه درگیرکارهای عروسی دخترشونن گفتم بهشون نپذیرفتن البته اگه شمام نمیتونید همراهی کنید اشکالی نداره اصلا.نمیدونم چراسریع گفتم:

نه میتونم که بیام.نمیدونم چرا؟شایدمیخواستم بیشترسر ازکارشون دربیارم تا تسلیم همکاری باشهابی بشم و وقتی که شبش پاتوی سالن مهمونیشون گزاشتم به صحت حرفاش پی بردم،لیوان مشروبایی که روی میزبود  چشممو گرفت


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

dlnabx نصب سایبان سل یو گردشگری دلتا محصولات آفاکس اشعار عاشقانه نوشته های فراتر از شفق کتیرا