این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از وبلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.
همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.
این متن اولین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.
مرد خردمند هنر پیشه را، عمر دو بایست در این روزگار، تا به یکی تجربه اندوختن، با دگری تجربه بردن به کار!
اگر همه ما تجربیات مفید خود را در اختیار دیگران قرار دهیم همه خواهند توانست با انتخاب ها و تصمیم های درست تر، استفاده بهتری از وقت و عمر خود داشته باشند.
همچنین گاهی هدف از نوشتن ترویج نظرات و دیدگاه های شخصی نویسنده یا ابراز احساسات و عواطف اوست. برخی هم انتشار نظرات خود را فرصتی برای نقد و ارزیابی آن می دانند. البته بدیهی است کسانی که دیدگاه های خود را در قالب هنر بیان می کنند، تاثیر بیشتری بر محیط پیرامون خود می گذارند.
شنیدی میگن ظاهر زندگی بقیه رو با باطن زندگی خودتون مقایسه نکنین؟من شمارومتهم نمیدونم ولی بنظرم برای اینکه تقاص بی گناهیتو پس ندی باید بگی داداشت کجاس درســته بابی گناهیت اونارو همراهی کردی جرمت همینه بی گناهی!نباید همراهیشون میکردی.پوزخندی به حرفش زدم چی میدونست از زندگی من؟ ازاینکه ازترس دوباره تنهاشدن مجبوربودم همراه داداشم باشم مجبوربودم دم نزنم به کسی نگم ازکارو بارشوهرو داداشم یه بار تنهاشدم بسم بودیه بارباباومامانمو همراهی نکردم برای همیشه ازدست دادمشون دیگه بسم بود قسم خورده بودم تا پای جونم با داداشم میمونم تو دلم قسم خورده بودمجوابی واسه سرهنگ نداشتم سعی کردم بغضمو پشت نقاب بیخیال وسردم پنهون کنم!جلوی کلانتری زد رو ترمز وبرگشت سمتم برای اولین بار مستقیم زل زدتوچشمام
***
(راوی:دُرنا)
دوروزی میشداسیرقفس سرهنگ شده بودم،باورم نمیشدیعنی واقعاًمنوامروزتحویل میداد؟!ازفکرکردن بهش رعشه ای به تنم افتادخواه ناخواه فکرش آزارم میدادتقصیرمن چی بود؟اصلاًمن کجای این زندگی نقش اصلیموایفاکردم؟همـش بقیه برام تصمیم گرفتن،بابا،کاوه وکامی!حتی واسه ازدواجمم خودم تصمیم گیری نکردم وکاوه نظرداد!اینکه باباوداداشم تو کار قاچاق بودن وراهشون خلاف بودهم تقصیرمن نبود!اینکه تواین خونه وخانواده هم به دنیااومدم مقصرش من نبودم!پس کجای این راهو اشتباه اومدم که رسیدم به این سرهنگ بدخلقِ بدقلق!باصدای در نگاهمو از پنجره گرفتم صداش تو اتاق پیچیدبازبه عمق بدبختیم پی بردم!
اوه،یه پرنسس ایرانی!.درنا درست چیزی ازبگومگوهاشون نمیفهمید تموم سعیش درآزاد شدن ازچنگال اون پسربود،که محکم مچ دستش روچسبیده بودودریه حرکت آنی درناروتوی بغل کشیده بود ازبوی الکل حالت تهوع بهش دست داد،بامشت ولگدبه جان پسر افتادولی بی فایده بود،سه پسرزورمند هرچندمست وپاتیل ویه دختر بی کس ولاجون!دیگه ازبس بین پسرها دست به دست شده بود که سرگیجه گرفته بود اشک به پهنای صورتش روی گونه هایش جاری بود جیغی زدو دستان ظریفش راروی سرش گذاشت وروی زمین به زانو افتاد وتنها چیزی که روی لبهایش جاری بود وِرد"خدایا،کـمکم کن"بود!حالتی بین خواب وبیداری بود حس خلأداشت،حس سستی وکرختی،پرازتهی بی حسه بی حس!روی زمین افتاده بودوتو خود مچاله شده بود درحالی که پسرهاحلقه مانند دورش میچرخیدن ومیخندیدن اشکهایش مجال ترسیدن به اونمیدادن!چیزی نمیفهمید فقط یک آن ولوله ای بپاشد یکی مثل ژان والژان به دادش رسیده بود باقامتی بلندوقدی رشیدتموم پسرارو زد خودش هم کتک خورد ولی ازپای نیفتاد صورتش کبودبودنه ازشدت ضربات ازعصبانیت وغیرت مردانه ی ایرانی،ازلای چشمان خماروتار ازاشک فقط تونست صورت خونین ومالین مردروببینه ونتونه اصلا تشخیص بده کی هست؟
قسمت دوم:
درنا آروم چشماشـوبازکرد،سرش به شدت درد میکرد،نگاهی به اطرافش انداخت دیوارای سفید بیمارستان در نظرش غریب بودن اون اینجا چیکارمیکرد؟!پرستاری باروپوش سبزمخصوص بیمارستان واردشد وبه ترکی چیزایی ازدرناپرسید که جوابش سکوت درنابودباگیجی به اطرافش نگاه کردوبه خودش فشارآوردوسعی کردچیزی روبه یادبیاره اون وکامـی و ملینا توی ماشین بودن،خب؟توی راه آنکارا بودن،شب بود،نیمه شب!خب بعدش چیشد؟درنا ازخواب بیدارشدو نور!آره یه نورزیادی به چشماش برخوردکردن واون کامیون!حالاکامی کجابود؟ملینا؟یهو سرجاش نشست که سرُم تو دستش کشیده شد بی هوا "آخ"بلندی گفت که پرستاردویدداخل وبازترکی صحبت کرد،درناچیزی متوجه نمیشدسعی کردبه خودش مسلط بشه و انگلیسی بپرسه:
***
به داوود سپردم ببرش همونجایی که با شهابی قرارگذاشته بودم تا تحویلش بده.ریزبینانه به کاوه نگاه کرد تااگه دروغ میگه تشخیص بده ولی چیزی ازچهره ش نخوند!راه افتادن،کاوه ودلسا باهم،ملیناباصابرو داوود،درنا و کامی هم باهم.توی مسیرهیچ حرفی بین کامی و درنا ردوبدل نشد،باهاش سنگین شده بودحتی اگه کامی هم سکوت رو میشکست درنابی محلی میکرد،همش هم ازاون سیلی ناغافل بود،فقط ازبین حرفاش متوجه شده بودکه به ارومیه میرن و ازاونجاهم قاچاقی میرن ترکیه وبعدازچندروز استقرار میرن کانادا شایدهم تا اون موقع مقصدشون تغیرکرد،فهمیده بودکه وفتی دلسا اثرانگشت روی دوربین روچک کرد،اثر انگشت با اثرانگشت یکی ازخدمه ها مطابقت داشت وملیناهم اتفاقی داشته ازجایی ردمیشده که شنیده داشتن راپرت خونه رومی دادن برای محاصره خلاصه خدمه روخفتش کردن وستایش هم توی زیرزمین به حال خودش گذاشتن وبیخبر گذاشتن رفتن اونم نصفه شب حوالی3!آروم لای پلکاشو گشود هنوز نرسیده بودن تازه دم دمای سپیده دم بودهنوزآفتاب بیرون نزده بود،چشمای خمارکامی نشون ازبیخوابیش بود
درنا نگاهشو ازروی ملینابه صفحه لپتاب سوق داد ودستی به چشمای پف کردش کشید وگفت:
***
درنا بی حال خودشو روی تخت پرت کردهنوز چشماش گرم نشده بودن که باسروصدای کامی بیدارشد نگاهشو دور اتاق چرخوند وسیخ سرجاش نشست:
صداتو بیارپایین زود حاضرشو باید از اینجابریم لو رفتیم میفهمی؟.
دوست داشتم باهاش برقصم ولی ازطرفی روم نمیشد توهمین افکار بودم که یه مردکت وشلواری خوش پوش جلو روم قرار گرفت،نگاهمو ازدستش که سمتم درازشده بود برداشتم وبه چشماش دوختم که گفت:
- زهرمارو نه.
بروبالا خودم جمع میکنم!.بدوبدو ازپله هارفتم بالابماند که عین دست وپاچلفتی ها دو_سه بارپام پیچ خورد جلوی در اتاقم نفس حبس شده موبیرون دادم و وارد اتاقم شدمازحموم که بیرون اومدم به سراغ انتخاب لباس رفتم آدرس رستوران رو برام فرستاد دلم واسه الی جونم تنگ شده بود سریع یکی ازمانتوهای ضخــیممو پوشیدم وراهی رستوران شدم روزای آخر اسفند رو دوست داشتم هوای مرطوبی که بوی بارون میداد و شوق و ذوق غیرقابل وصفی که مردم برای خرید وسایل نو برای سال نـو داشتن4روزتا عید مونده بود البته امروزم که تموم شدمیشه گفت3روزمیخواستم برای فردا مرخصی ساعتی بگیرم تابه خرید عیـدم برسم وبعدهم برم ملاقات دلساوملینا و البته حشمت،دلم براش تنگ شده بود میخواستم سال نو روبهش تبریک بگم البته دلساوملیناروکه پس فردا آزاد میکنن من میرم براشون فردا لباس ببرم خـواستن ازاد بشن لباس داشته باشن بپوشن!چقدر ازمهراب ممنون این لطفش بودم خدامیدونس جلوی رستوران ازماشین پیاده شدم وقتی الی رو کنج سالن پشت یه میزچهارنفره که مهراب هم روبروش نشسته بوددیدم فهمیدم چقدردلم براایـن دخترکوچولو دوست داشتنی تنگ شده بود باقدمای بلندخودموبهش رسوندمو محکم بغلش کردمو بوسیدمشاون شب هم باحرفای تکراری گذشت ضمن اینکه مهراب یه سری نکات بهم گفت ویادآورم شدکه باید لحظه به لحظه اتفاقاتی که توی شرکت میفته برای اون ودوستاش توضیح بدم واگه اتفاق مــشکوکی یاچیزی روفهمیدم بهش خبربدم،استرس بدی به دلم چنگ میزد ولی راهی بود که دوست داشتم انتخابش کنم بهتراز زنـدان بود پشتم به پلیس گرم بود.فرداصبحش هم باکلی عِزوالتماس ازشروین2ساعت مرخصی گرفتم،یکم خرت وپرت ورخت ولباس برای خودم ودلساوملیناکه خوشبختانه سایزشونومیدونستم خریدم وریختم توماشین وراهی زندان شدم وبعدازملاقات دلساوملینا نوبت به حشمت رسید خیلی دلم براش تنگ شده بود وقتی دیدمش اوج دلتنـگی روحس کردم اشک تو چشمام جمع شده بودجای مادرنداشته م بود میخواســتم کمک کنم اون هم ازادشه ولی اون قتلش عمدبود ازطرفی خودش هم نمیخواست بیاد بیرون انگارجایی نداشت دوست هم نداشت منـت من به سرش باشه ودعوت منم نپذیرفت که بیاد خونه م گرچه مطمئن بودیم حکمش حبس ابده وتا ابدتغییرنمیکنه
نه میتونم که بیام.نمیدونم چرا؟شایدمیخواستم بیشترسر ازکارشون دربیارم تا تسلیم همکاری باشهابی بشم و وقتی که شبش پاتوی سالن مهمونیشون گزاشتم به صحت حرفاش پی بردم،لیوان مشروبایی که روی میزبود چشممو گرفت
درباره این سایت